تن هاي تنها

حسن لطفي
HASAN_LOTFI@yahoo.com

تن هاي تنها


حسن لطفي

فردا كه بيايد همه مي‌دانند دختر جواني مرده است و توكه مرده‌اي نمي‌تواني آمبولانس كهنه‌اي را ببيني كه جنازه برهنه‌ات را در آن مي‌گذارند. آن وقت ديگر مرگ برايت معما نيست كافي است برهنه شوي ،خود را به ضبط قراضه‌ات برساني دو شاخه‌اش را توي پريزفروكني ، دكمه‌اش را فشار بدهي و همان طور كه پوران ، غمگين مي‌خواند سينه‌هايت را روي سيم لخت بيندازي تا برق از نوك آن وارد شود و تا قلبت بدود. مادرت دو ساعت بعد تو را خواهد ديد. در اطاقت كه باز شود بوي ترياك زودتر از هيكل نحيفش وارد خواهد شد. اول صدايت مي‌كند جوابش را نخواهي داد. قاعدتاً بايد برود، اما بوي مرگ از تن برهنه‌ات كنده مي‌شود و دماغش را مي‌سوزاند. روي بر مي‌گرداند و جيغ مي‌زند. دقيقه‌اي بعد حيدر در آستانه در خواهد ايستاد تا اولين مردي باشد كه مرده تو را برهنه مي‌بيند. اگر اين را بداني شايد دو شاخه سيم ضبط را داخل پريز نكني ، نخواهي دانست و زماني كه حيدر در اطاق كناري نشسته و ذغال را به وافورش نزديك مي‌كند تو لخت خواهي شد حيدر اگر بداند از جايش بر مي‌خيزد و مادرت با نگاه، او را دنبال خواهد كرد .تا هيكل گرد و قلنبه‌اش را به اطاق تو برساند دستش كه به طرف كمربندش برود مادرت رو بر مي‌گرداند و تو قد كوتاهش را خواهي ديد كه از در وارد مي‌شود. بدون حرفي به طرفت خواهد آمد. ديگر لازم نيست اول برايت حرف بزند و بعد روسريت را پايين بكشد تا موها، روي صورتت پخش شود و سرخي آن را بپوشاند. بعد هم دستش به طرف دكمه‌هاي مانتوجديدت برود و آن را باز كند و دستش به تنت بخورد و تو بلرزي تا وقتي كه انگشتان تپلش به سينه‌هايت برسد و حس گنگي به سراغت بيايد و دراز بكشي !دراز كشيدي، روي به طاقچه و به عكس زن نگاه كردي كه به تو لبخند مي‌زد لب‌هاي جوان پشتت را مي‌سوزاند و دستهايش روي تنت بالا و پايين مي‌رفت.
- زنته؟
جوابي نداد و تو را محكم تر به خودش چسباند بعد هم به طرف طاقچه رفت و عكس زن را برگرداند.اگر چه مي‌دانستيد كه حالا ديگر دير شده هميشه همين طور است. كار كه از كار بگذرد تازه آدم يادش مي‌آيد بايد چه كاري انجام بدهد درست مثل وقتي كه ترياكت دير مي‌شود تنت به مورمور مي‌افتد اين جور وقت ها از دست مادرت كاري بر نمي‌آيد. به سراغ حيدر هم نمي‌روي ترجيح مي‌دهي بميري اما انگشتان تپل او روي تنت نلغزد. خودت را به پارك مي‌رساني چيزهاي مختلفي را برانداز مي‌كني آن قدر بالا و پايين مي‌روي تا يكي دنبالت راه بيفتد. اگر مشتري قديمي باشد معتبر است قيمت را مي داند حبه ترياك را قورت مي‌دهي و نصف آن را براي مادرت مي‌بري جلوي او مي‌اندازي و با مرد همراهت به اطاق به هم ريخته‌ات مي‌روي، در را پشت سرت مي‌بندي تا مادرت بيرون افتادن شانه‌هاي لاغرت را نبيند مرد كه مي‌رود تنها مي‌شوي و دوست نداري هيچ كس اين تنهايي را پر كند . هيچ وقت هم دلت براي مردي كه از در بيرون مي‌رود تنگ نمي شود مگر آنكه …………….. اولين بار در روياهايت به سراغت آمد و تو هوس كردي آن قدر با او بماني تا با تو پاي سفره عقد بنشيند. اما نشد قبل از آنكه سفره را بچينند و نقل بر سرتان بپاشند، حيدر روسريت را پايين كشيده بود و داشت برايت حرف مي‌زد، آن وقت مرد تو و او را ديد و سفره و نقل وآينه شمعداني تو ذهنت آب شدند و از گوشه‌هاي چشمهايت بيرون ريختند . دو ماه بعد جوان را در پارك ديدي در همان نگاه اول او را شناختي تنها نبود . تو هم تنها نبودي خاله‌ات دوست جوان را مي شناخت با هم به گوشه‌اي رفتند و شروع به صحبت كردند. ساعتي بعد چهار نفري در خانه جوان بوديد، بوي الكل از پنجره اطاق او بيرون مي‌زد خاله‌ات و دوستش كه رفتند تو ماندي و جوان وقتي پشت به او به طاقچه روبرويت خيره شده بودي عكس زني را ديدي كه به شما مي‌خنديد.
- زنته؟
نبايد براي تو فرقي مي‌كرد عكس زن‌هاي زيادي را روي طاقچه‌خانه هاي زيادي ديده بودي ، اما هيچ وقت دلت نگران لبهايي نمي‌شد كه بوي لبان آن زنها را داشت « زنته» گفته بودي و نفهميدي چه پاسخي شنيدي ! فردا غروب دلت براي مرد جوان بي‌تابي مي‌كرد، سركوچه‌اي ايستادي كه خانه‌اش در آن بود . با ديدن تو رنگ به رنگ شد بي تفاوت از كنارت گذشت.دلت گرفت سرت را توي آب زرد رنگ حوض فرو كردي و دو ماهي قرمز از جلوي چشمت گريخت دقيقه‌اي به همان حال ماندي اما ترس از مرگ سرت را از آب بيرون آورد هوا را تند وارد گلويت كردي . از سر حوض بلند نشده بودي كه خاله و شوهرش سر رسيدند . خاله آرايش غليظي كرده و به تو چشمكي مي‌زند. از پله‌ها كه بالا مي‌روند شوهرش زير زمين را نشانت مي‌دهد و تو حوصله او را نداري . حوصله هيچ كس را نداري مگر ……. از در بيرون مي‌روي توي شهر چرخ مي‌زني آنقدر كه سرت گيج مي‌رود. تنت مور مور مي‌شود به پارك مي‌روي ، به خانه بر مي‌گردي مردي همراهت هست كه چهره‌اش را به درستي نديده‌اي . ترياك را جلوي مادرت مي‌اندازي داخل اطاقت مي‌شويد. دكمه‌هاي مانتوي نويت كه باز مي‌شود مرد متوجه سوراخهاي زير پوشت نمي‌شود و تو مي‌فهمي كه مرد جوان تنها مردي بود كه اين سوراخها را ديد از اينكه ديگران لباسهاي كهنه زير مانتوي تو را نمي‌بينند خوشحالي ، با خودت فكر مي‌كني اگر همه مردان لباسهاي سوراخت را مي‌ديدند آن وقت تو مجبور بودي از پدرت بگويي كه وقتي رفت تنها منقلي برايتان گذاشت و از حيدر كه معلوم نبود از كجا آمده و سرپرست تو و مادرت شده . اگر چنين مي‌شد آن وقت دلت براي همه مردها تنگ مي‌شد. دلت تنگ مي‌شود ، تا به خودت بيايي سركوچه مرد جوان ايستاده ‌اي. ساعتي كه بگذرد او را خواهي ديد كه دست دختر بچه‌اي را بدست گرفته و همراه زني مي‌آيد. به توكه برسد نگاهت هم نمي‌كند و تو آن قدر دلت مي‌گيرد كه يادت مي‌رود كه هميشه از مرگ مي‌ترسيدي.
بدون توجه به اتومبيل‌ها از خيابان‌هاي شلوغ خواهي گذشت و نرسيده به خانه خاله‌ات را نخواهي ديد كه كنار تو راه مي‌آيد و نخواهي دانست او از دوستي مي‌گويد كه چاقويي قلبش را سوراخ كرده و نخواهي فهميد قاتل او مرد ديگري است كه سالها عاشق خاله‌ات بوده و از همه بالاتر برق غرور را در چشمان او نخواهي ديد. حتي نمي‌تواني شوهر خاله ات را ببيني كه از روبرو مي‌آيد و خاله را با خود مي‌برد و تو تنها مي‌شوي تنهاي تنها، به خانه كه مي‌رسي حيدر آنجاست به او و مادرت توجه‌اي نمي‌كني . داخل اطاقت مي‌شوي. دستت به طرف دكمه‌هاي مانتوي نويت مي‌رود و آن را باز مي‌كني دقايقي بعد تن تنهايت را روي سيم برق رها مي‌كني و برق از نوك سينه‌هايت تا قلبت مي‌دود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30206< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي